loading...
دانلود فیلم و سریال
soori بازدید : 86 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)


داستانی است که نمی‎توانم بگویمش. من زبان ندارم و داستان، داستان تقریباً فراموش شده‎ای است که گاهی به یادم می‎افتد.

داستان درباره سه مرد است، در خانه‎ای در یک خیابان. اگر می‎توانستم حرف بزنم، می‎توانستم داستان را با آواز بخوانم؛ می‎توانستم آن را در گوش زن‎ها و مادرها زمزمه کنم، می‎توانستم در خیابان بدوم و آن را بارها و بارها تعریف کنم. زبانم می‎توانست آزاد شود و پشت دندان‎هایم تلق تلاق صدا بکند.

soori بازدید : 69 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (1)


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

soori بازدید : 45 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)


زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر روانشناس میره ..
دکتر می پرسه : چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم عصبانی و ناراحت میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه !!!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 38
  • کل نظرات : 14
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 198
  • باردید دیروز : 28
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 269
  • بازدید ماه : 750
  • بازدید سال : 3,258
  • بازدید کلی : 32,557