داستانی است که نمیتوانم بگویمش. من زبان ندارم و داستان، داستان تقریباً فراموش شدهای است که گاهی به یادم میافتد.
داستان درباره سه مرد است، در خانهای در یک خیابان. اگر میتوانستم حرف بزنم، میتوانستم داستان را با آواز بخوانم؛ میتوانستم آن را در گوش زنها و مادرها زمزمه کنم، میتوانستم در خیابان بدوم و آن را بارها و بارها تعریف کنم. زبانم میتوانست آزاد شود و پشت دندانهایم تلق تلاق صدا بکند.