loading...
دانلود فیلم و سریال
soori بازدید : 88 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند.
بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان …

لطفا به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید...

soori بازدید : 89 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)


مردی ۸۰ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ساله­اش روی مبل خانه خود نشسته

بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟

پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا

من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار
پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه

کلاغ!پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه­ای را باز کرد و

لطفا به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید...

soori بازدید : 96 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)


پسرک تازه به کلاس دوم رفته بود.
روزی به خدا گفت: «خدایا، یکی از فرشتگانت را به من بده تا همیشه‌ی همیشه مواظب من باشد. هر لحظه من را راهنمایی کند. بهترین تصمیم را به من بگوید؛ تا همیشه موفق باشم.»
و خداوند گفت: «تو همیشه چنین فرشته‌ای را باخود داشتی و همیشه هم خواهی داشت.»
پسرک گفت: «خدا پس او کیست؟ می‌خواهم اسمش را بدانم.»
خداوند گفت: «فردا در مدرسه، به هنگام درس فارسی نام او را روی جلد کتاب فارسی‌ات خواهی دید. فقط بدان که این اولین و آخرین بار است که چنین چیزی می‌بینی…»
روز گذشت و فردا شد. پسرک به مدرسه رفت. لحظه شماری می‌کرد تا زنگ فارسی برسد.
زنگ سوم زنگ فارسی بود.
زنگ سوم خورد و زنگ فارسی شد.
بچه‌ها از حیاط به کلاس آمدند.

لطفا به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید...

soori بازدید : 93 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)


دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »…

لطفا به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید...

soori بازدید : 85 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)


شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت
خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت
نه
با تعجب پرسیدم
پس راز این مقام چیست؟
جواب داد
هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟

لطفا به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 38
  • کل نظرات : 14
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 79
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 88
  • باردید دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 150
  • بازدید ماه : 136
  • بازدید سال : 2,644
  • بازدید کلی : 31,943